۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

سلطان - بخش نخست

داستان

---------------------

مثل خیلی از گروه های دوستان که حتما همه شما یه روزی از بودن درون اون‌ها خوشحال بودید ولی الان سال هاست که هیچ کدوم از اون ها رو ندیدید، ما هم دیگه احساس کرده بودیم که به پایان خط رسیده بودیم. البته ما فعلا نمی تونستیم از هم جدا بشیم. یه جورایی به هم گیر کرده بودیم.

سلطان! اسم کسی بود که همیشه به ما حکومت می کرد. ما گروهی آدم با انگیزه و با روحیه بودیم، ولی به شکلی بسیار رضایت‌بخش شکل داده شده بودیم برای این که سلطان به ما حکومت کنه. البته این حکومت در یه مهاجرت و به دور از خونه و کاشونه شکل می گرفت.

ما 9 نفر بودیم. سه تا خونواده دو نفره و 3 تا پسر متشخص. همه خانم ها خونه دار بودن. یکی از پسرها دندون‌پزشک بود، دو تای دیگه تو بازار پوشاک بودن و ما چهار تا مرد متاهل، همه کارمند بودیم؛ توی بانک، شرکت خصوصی پیمانکاری و اداره کارگزاری بیمه. سلطان یکی از پسرهای بازاری بود. من هم کارمند کارگزاری بودم. این‌ها توی شهر که بودیم معنی داشت. وقتی میومدیم سفر، یه سلطان داشتیم و 8 تا فرمان‌بر. این که از این شرایط لذت می بردیم یا نه خیلی برامون مهم نبود. این طوری شکل داده شده بودیم. اصلا به این فکر نمی کردیم که ممکن باشه ترکیب 8 نفره روزی در سلطان بودن سلطان شک بکنن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی

یکی شدن - (قسمت ششم)

یکی شدن قسمت ششم

===================

اگر کاری که به کمک #دریا انجام دادم، یعنی «برنامه‌ریزی» رو توی خونه انجام داده بودم، اصلا مشکلی به وجود نمیومد که بخوام حلش کنم. تازه امکان‌ها و شرایط دیگه‌ای هم برام فراهم بود که دیگه انجام دادن اون‌ها میسر نبود، چون دیر شده بود. مثلا ما می تونستیم از یه برنامه تخفیفی در همون روز اول استفاده کنیم، ولی باید بلیت اون رو روز قبل تهیه می کردیم. مشکل من این بود که قبل از سفر، برای کارهایی که باید انجام بدم تا خودم و خانواده‌‌م لذت ببرن، فکر نکردم، نظم رو در سفرم پیاده‌سازی نکردم.

من اشتباه کرده بودم. مشکل من سرریزشدن تجربه ها و اشکال های پیرمرد همراه به داخل مغز و اعصاب من و بقیه همسفران نبود. مشکل این بود که وقتی معلوم نیست باید چه کار کرد، همه احساس می‌کنن که باید یه فکری بکنن و یه کاری بکنن. به نظر من باید قبل از آغاز سفر، #برنامه_سفر معلوم باشه و به اطلاع همه برسه. همه باید بدونن که معلوم هر روز چه کاری انجام بدیم و به کجاها بریم. همه باید بفهمن که مهم هستن و برای وقت اون‌ها، وقت گذاشته شده.

فقط یه مساله برای من حل نشده موند؟ از کجا معلوم که برنامه‎ای که من برای همه ریختم، بهترین برنامه‌ی سفره؟ آیا می‌شه برنامه بهتری برای یه سفر داشت که باعث بشه بیشتر لذت ببریم؟

یکی شدن - قسمت پنجم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - (قسمت پنجم)

یکی شدن قسمت پنجم

-----------------------------------------------------------------

سعی کردم روی امروز تمرکز کنم.

به خودم امیدواری دادم و گفتم اگر مساله امروز رو حل کردم، می تونم مساله کل سفر رو هم حل کنم.

به درستی این قانون خودساخته هم اعتماد کردم.

شروع کردم. کارهای ضروری رو لیست کردم و همه اون کارهایی که معروف به «برنامه‌ریزی شخصی» هست رو انجام دادم.

خوشحال شدم و با انرژی برگشتم.

در زدم و وقتی پسرم در رو باز کرد، بغلش کردم و تقریبا داد زدم:

- بریم ناهار. دیر میشه ها. درباره رستوران مجتمع رفاهی پرسیدم، گفتن تا نیم ساعت دیگه بیشتر ناهار سرو نمی شه.

تا دوست عزیزمون بخواد نفس بگیره برای سوال‌های رگباری، گفتم:

- بعد از ناهار بریم لب ساحل. ساحل امروز آرومه ولی آفتاب کمی تنده. بعد از ناهار خنک تر می شه. آلاچیق ها هم خالی هستن. اون جا خستگی رانندگی رو از تنم در میارم. شما هم می تونید استراحت کنید یا پایی به آب بزنید.

ذهن پرسش‌گر مرد با تجربه گروه اومد سوال متناسبی رو طراحی کنه ولی من رو به همسرم گفتم:

- چایی مونده؟ یکی دیگه لطفا برام بریز. با نبات لطفا!

و بلافاصله:

- یه چرخی تو اینترنت زدم. بعد از ظهر می تونیم بریم مرکز خرید جدید منطقه رو یه نگاه بندازیم. بهتره از الان برای سوغاتی ها یا چیزایی که لازم دارید از این جا بخرید #برنامه‌ریزی کنید.

- شام هم باید کته کباب  بزنیم. بهترین کته کبابی این جا رو پیدا کردم. همه ازش راضی اند. بعد از شام هم برنامه فردا رو بهتون می گم.

یعنی مشکل من حل شده بود؟

یکی شدن - قسمت چهارم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - (قسمت چهارم)

یکی شدن قسمت چهارم

-----------------------------------------------------------------

بدون این که حرفی بزنم یا از کسی بخوام، شروع کردم به آبجوش درست کردن و دم کردن چایی.

باز باید توضیح می دادم:

- برای چی الان آب جوش می ذاری؟ تو فلاسک هنوز چایی مونده ها.

توجه نمی کردم. برای این که بی ادبی نشه گفتم می خوام چایی تازه بخورم.

رفتم بیرون قدم زدم و وقتی برگشتم که فکر می کردم چایی دم اومده. چایی رو ریختم و قند رو برداشتم:

- چرا با قند می خوری؟ با شکلات بخور.

- ممنون. فرقی نداره.

- چرا؟ اتفاقا خیلی فرق داره.

- بله درسته. ممنون. با قند می خورم.

چایی و قند رو برداشتم، سررسید و خودکارم رو از کیفم درآوردم و زدم بیرون.

رفتم سمت همون ساحلی که می دونستم سر و صداش برای من معنی سکوت داره و بستر فکر کردن رو برام فراهم می کنه.

موج های دریا که به ساحل می رسن، صداهایی دارن که خیلی سریع با صداهایی که فکر می کنی باید بشنوی هماهنگ می شن و این یعنی سکوت.

در این حالت بودم که فهمیدم به دنبال حل مشکل به هم‌ریختگی اوضاع سفرم هستم.

فکر می کردم که خانواده، من رو مسؤول این وضعیت می دونن.

اون ها نمی دونن امروز چه کار خواهیم کرد؟

فردا به کجاها می ریم؟

صبحونه و ناهار و شام چی می خوریم و چند بار می ریم دریا؟

اگر بریم آیا پاسخی برای سوال‌ها و اشکال‌های همراه بی حوصله وجود داره؟

چه کسی اون رو آروم می کنه؟

یکی شدن - قسمت سوم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - (قسمت سوم)

یکی شدن قسمت 3

-----------------------------------------------------------------

این زاویه که بین من و اون آقای مسن محترم ایجاد شده بود، آروم آروم خیلی بیشتر شد.

تا رسیدیم این بحث مطرح شد که الان بریم دریا یا بعدا؟

می دونستم که اگر من بگم بعد از مقداری استراحت، اون می گه نه الان بریم همون جا استراحت کنیم.

چون محلی که ما رفته بودیم آلاچیق هایی نزدیک ساحل داشت که می شد اون جا دراز کشید و با صدای آروم امواجی که روی شن ها خیز بر می دارن، خستگی‌ها و اعصاب خردی‌ها رو فراموش کرد، می شد ناهار رو هم همون جا خورد.

اگر هم می گفتم بریم دریا، مطمئن بودم که خواهم شنید:

- الان خسته ایم. گرسنه ایم. چه عجله‌ای دارین مگه؟ سه روز اینجاییم بابا.

این که در هر مساله‌ای بدون این که آقای مسن و با تجربه حرفی بزنه، قبلش کابوس دوگانگی مرتب من رو آزار می داد و نمی ذاشت حرف بزنم، باعث شده بود که من ابتکار عمل رو از دست بدم و اتفاق‌هایی بیفته که اصلا نظر من در اون ها لحاظ نشده بود.

می دونستم وضعیت برای همسر و بچه‌های من هم از همین قراره، چون اون ها هم باید برای هر کدوم از اعمالشون توضیحاتی ارایه می دادن.

باورم نمی شد که یه سفر به این شیرینی که برای ما مثل یه سورپرایز بود، به دلیل مساله ای به این پیش پا افتادگی برام مثل زهر مار شده بود.

مثل همه آدم هایی که احساس ضعف مفرط می کنن، اول تلاش کردم ببینم چه اشکالی درون من باعث این وضعیت شده.

این که همراه ما آدم فضول و پرصحبت و بی حوصله‌ای هست، مدام تمرکزم رو به هم می زد.

باید تلاش می کردم اشکال رو به خودم برگردونم.

این طوری می تونستم اون آقا رو هم مدیریت بکنم.

یکی شدن - قسمت دوم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی

◆ ‌سفر تجربه ‌◆

-----------------------------------------------------------------

پارسال عید که رفته بودیم مسافرت ، برای اقامتمون از یکی از سایت های اجاره ویلا ، یه اقامتگاه مناسب رو رزرو کرده بودیم .

قرار بود 5 روز اول عید رو شمال باشیم و بعدش به سمت مشهد بریم
دو روز اولش همه چیز خیلی  خوب بود ، چون هم ابتدای سال جدید بود و بساط سبزی پلو با ماهی تازه شمال به راه بود و هم بازار عیدی گرفتن داغ بود
ولی از روز سوم به بعد بود که دو سه نفر از تیم بیست نفره ای که رفته بودیم گفتند یه مقدار از پولاشون گم شده
خب جو خیلی بدی به وجود میاد تو ان موارد چونکه بالاخره ممکنه آدم مورد اتهام ولو قضاوت ذهنی قرار بگیره 
ناگزیر کار به پلیس و کلانتری کشید و عملاً از روز سوم به بعد دیگه سفرمون ، سفر نشد.

آخر سر هم برای ماها معلوم شد همون کسی که بعنوان مالک ویلا کلید داشته ، یه دستکجی هایی کرده ولی چون امکان ثابت کردنش نبود ، کار به جایی نرسید .
البته تنها حسن این ماجرا این بود که از این به بعد از سایتی ویلا اجاره کنیم که مطمئن باشیم  در این موارد و موارد مشابه مسئولیت پذیر باشند .
درضمن پیام اخلاقیش هم این بود که ذهنیتمون رو نسبت به قضاوت‌های نابجا اصلاح کنیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم

« همایون رهبر » قسمت سوم

-----------------------------------------------------------------

گفتم: «شوخی نکن بابا همایون! کی این سفرها رو #برنامه‌ریزی می کنی که به زندگی عادی خودت برسی و برنامه های روزمره تون به هم نریزه؟»

دوباره سریع جواب داد: «دو تا سوال پرسیدید، دو تا جواب می دم. اول این که خودم برنامه ریزی نمی کنم! این کار رو یه سایت حرفه ای سفر و اقامت برام انجام می ده. من فقط به این فکر می کنم که با چه ریتمی وچند تا سفر توی سال برم بیشتر لذت می برم؟ دوم این که وقتی شما از پس سفر بر اومدید، برای برنامه های روزمره که دیگه نیازی به برنامه‌ریزی نیست. کافیه به سفرها لطمه نزنه».

از قبل تنظیم کرده بودم که اگر صحبتم بیشتر از 3 دقیقه شد دست بکشم. زنگ تایمر گوشیم به صدا در اومد. گفتم: «خیلی خوب، ممنون». ولی اون که متوجه شده بود یه خنده ای زد و پرسید: «جناب سعیدی! من در مورد شما هم شنیدم که اهل سفر هستید، فکر می کردم سوالتون در مورد چیزه دیگه ای باشه یا مشکل کاری پیش اومده باشه».

من رو گیر انداخته بود...

همایون رهبر - قسمت دوم

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حمیدرضا

تبلیغات تلویزیونی

داستان------------------------------------------------------------------

تو این تبلیغات تلویزیونی دقت کردم ، دیدم تنها جایی که اسم #برنامه ریزی میاد ، این موسسات کمک آموزشی هستند که در زمینه کنکور فعالیت می کنند .

به خانمم گفتم واقعاً ما ایرانی ها کمتر به #برنامه ریزی فکر می کنیم .

صرفاً یه سری کارها رو انجام میدیم و در حین کار به #مشکلاتش برخورد می کنیم .

دقیقاً بر عکس جوامع پیشرفته !!!

اونها مدتها روی برنامه ریزی تمرکز میکنند و بعد از انجام #برنامه ریزی دقیق ، اون موضوع رو اجرا میکنند .

تو همین بحث ها بودیم که خانمم یه سایت رو از تو تبلتش بهم نشون داد که مهمترین عنوان صفحه اصلیش این جمله بود :

" #باماگرد ؛ اولین #سامانه #هوشمند #برنامه ریزی #سفر "

و بهم گفت : نه بابا کی گفته فقط خارجی ها #برنامه ریزی می کنند ، ما هم کلی پیشرفت کردیم دیگه

سایت #باماگرد ، برای سفرهای تفریحیمون #برنامه ریزی می کنه .

بهتر نیست یه بار از این سایت خرید کنیم تا ما هم لذت یه سفر #برنامه ریزی شده رو تجربه کنیم ؟!

منم گفتم : چرا خوبه

ولی من فقط داشتم دو تا جمله درد دل میکردم باهات !!!!!!!!!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حمیدرضا

« همایون رهبر » قسمت اول

همایون رهبر1

-----------------------------------------------------------------

با این که #همایون، یه فروشنده ساده توی یکی از شعبه های معمولی هست، حتی جناب قربانیان هم اون رو می شناسه و بعضی وقتها برای دیدنش به بهانه سرزدن به شعبه اونا تو خیابون پیروزی میره اون جا. همایون یه آدم معمولی به نظر میاد ولی اگر کسی یه نصف روز تو شعبه پیروزی باشه، نظرش عوض می شه، چون بقیه همکارا رو می بینه که مرتب میرن پیشش زمان کمی باهاش صحبت می کنن و احتمالا مشورتی می گیرن و میرن.

من مدیر فروش نمایندگی‌های یه کارخونه نساجی هستم. به خاطر رابطه خوبی که با پسر جناب قربانیان، صاحب کارخونه و فروشگاه‌ها داشتم، خودمو به شعبه پیروزی منتقل کردم که هم به خونه‌م نزدیک تر بود و هم خارج از طرح ترافیک بود. در نگاه اول همایون برای من یه کارمند معمولی و خوش سر و زبون بود اما بعد از مدتی البته اتفاقی که برای بیشتر همکارای همایون می افته، برای منم افتاد ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حمیدرضا