۳۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

سلطان - بخش نخست

داستان

---------------------

مثل خیلی از گروه های دوستان که حتما همه شما یه روزی از بودن درون اون‌ها خوشحال بودید ولی الان سال هاست که هیچ کدوم از اون ها رو ندیدید، ما هم دیگه احساس کرده بودیم که به پایان خط رسیده بودیم. البته ما فعلا نمی تونستیم از هم جدا بشیم. یه جورایی به هم گیر کرده بودیم.

سلطان! اسم کسی بود که همیشه به ما حکومت می کرد. ما گروهی آدم با انگیزه و با روحیه بودیم، ولی به شکلی بسیار رضایت‌بخش شکل داده شده بودیم برای این که سلطان به ما حکومت کنه. البته این حکومت در یه مهاجرت و به دور از خونه و کاشونه شکل می گرفت.

ما 9 نفر بودیم. سه تا خونواده دو نفره و 3 تا پسر متشخص. همه خانم ها خونه دار بودن. یکی از پسرها دندون‌پزشک بود، دو تای دیگه تو بازار پوشاک بودن و ما چهار تا مرد متاهل، همه کارمند بودیم؛ توی بانک، شرکت خصوصی پیمانکاری و اداره کارگزاری بیمه. سلطان یکی از پسرهای بازاری بود. من هم کارمند کارگزاری بودم. این‌ها توی شهر که بودیم معنی داشت. وقتی میومدیم سفر، یه سلطان داشتیم و 8 تا فرمان‌بر. این که از این شرایط لذت می بردیم یا نه خیلی برامون مهم نبود. این طوری شکل داده شده بودیم. اصلا به این فکر نمی کردیم که ممکن باشه ترکیب 8 نفره روزی در سلطان بودن سلطان شک بکنن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی

یکی شدن - (قسمت ششم)

یکی شدن قسمت ششم

===================

اگر کاری که به کمک #دریا انجام دادم، یعنی «برنامه‌ریزی» رو توی خونه انجام داده بودم، اصلا مشکلی به وجود نمیومد که بخوام حلش کنم. تازه امکان‌ها و شرایط دیگه‌ای هم برام فراهم بود که دیگه انجام دادن اون‌ها میسر نبود، چون دیر شده بود. مثلا ما می تونستیم از یه برنامه تخفیفی در همون روز اول استفاده کنیم، ولی باید بلیت اون رو روز قبل تهیه می کردیم. مشکل من این بود که قبل از سفر، برای کارهایی که باید انجام بدم تا خودم و خانواده‌‌م لذت ببرن، فکر نکردم، نظم رو در سفرم پیاده‌سازی نکردم.

من اشتباه کرده بودم. مشکل من سرریزشدن تجربه ها و اشکال های پیرمرد همراه به داخل مغز و اعصاب من و بقیه همسفران نبود. مشکل این بود که وقتی معلوم نیست باید چه کار کرد، همه احساس می‌کنن که باید یه فکری بکنن و یه کاری بکنن. به نظر من باید قبل از آغاز سفر، #برنامه_سفر معلوم باشه و به اطلاع همه برسه. همه باید بدونن که معلوم هر روز چه کاری انجام بدیم و به کجاها بریم. همه باید بفهمن که مهم هستن و برای وقت اون‌ها، وقت گذاشته شده.

فقط یه مساله برای من حل نشده موند؟ از کجا معلوم که برنامه‎ای که من برای همه ریختم، بهترین برنامه‌ی سفره؟ آیا می‌شه برنامه بهتری برای یه سفر داشت که باعث بشه بیشتر لذت ببریم؟

یکی شدن - قسمت پنجم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - (قسمت پنجم)

یکی شدن قسمت پنجم

-----------------------------------------------------------------

سعی کردم روی امروز تمرکز کنم.

به خودم امیدواری دادم و گفتم اگر مساله امروز رو حل کردم، می تونم مساله کل سفر رو هم حل کنم.

به درستی این قانون خودساخته هم اعتماد کردم.

شروع کردم. کارهای ضروری رو لیست کردم و همه اون کارهایی که معروف به «برنامه‌ریزی شخصی» هست رو انجام دادم.

خوشحال شدم و با انرژی برگشتم.

در زدم و وقتی پسرم در رو باز کرد، بغلش کردم و تقریبا داد زدم:

- بریم ناهار. دیر میشه ها. درباره رستوران مجتمع رفاهی پرسیدم، گفتن تا نیم ساعت دیگه بیشتر ناهار سرو نمی شه.

تا دوست عزیزمون بخواد نفس بگیره برای سوال‌های رگباری، گفتم:

- بعد از ناهار بریم لب ساحل. ساحل امروز آرومه ولی آفتاب کمی تنده. بعد از ناهار خنک تر می شه. آلاچیق ها هم خالی هستن. اون جا خستگی رانندگی رو از تنم در میارم. شما هم می تونید استراحت کنید یا پایی به آب بزنید.

ذهن پرسش‌گر مرد با تجربه گروه اومد سوال متناسبی رو طراحی کنه ولی من رو به همسرم گفتم:

- چایی مونده؟ یکی دیگه لطفا برام بریز. با نبات لطفا!

و بلافاصله:

- یه چرخی تو اینترنت زدم. بعد از ظهر می تونیم بریم مرکز خرید جدید منطقه رو یه نگاه بندازیم. بهتره از الان برای سوغاتی ها یا چیزایی که لازم دارید از این جا بخرید #برنامه‌ریزی کنید.

- شام هم باید کته کباب  بزنیم. بهترین کته کبابی این جا رو پیدا کردم. همه ازش راضی اند. بعد از شام هم برنامه فردا رو بهتون می گم.

یعنی مشکل من حل شده بود؟

یکی شدن - قسمت چهارم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - (قسمت چهارم)

یکی شدن قسمت چهارم

-----------------------------------------------------------------

بدون این که حرفی بزنم یا از کسی بخوام، شروع کردم به آبجوش درست کردن و دم کردن چایی.

باز باید توضیح می دادم:

- برای چی الان آب جوش می ذاری؟ تو فلاسک هنوز چایی مونده ها.

توجه نمی کردم. برای این که بی ادبی نشه گفتم می خوام چایی تازه بخورم.

رفتم بیرون قدم زدم و وقتی برگشتم که فکر می کردم چایی دم اومده. چایی رو ریختم و قند رو برداشتم:

- چرا با قند می خوری؟ با شکلات بخور.

- ممنون. فرقی نداره.

- چرا؟ اتفاقا خیلی فرق داره.

- بله درسته. ممنون. با قند می خورم.

چایی و قند رو برداشتم، سررسید و خودکارم رو از کیفم درآوردم و زدم بیرون.

رفتم سمت همون ساحلی که می دونستم سر و صداش برای من معنی سکوت داره و بستر فکر کردن رو برام فراهم می کنه.

موج های دریا که به ساحل می رسن، صداهایی دارن که خیلی سریع با صداهایی که فکر می کنی باید بشنوی هماهنگ می شن و این یعنی سکوت.

در این حالت بودم که فهمیدم به دنبال حل مشکل به هم‌ریختگی اوضاع سفرم هستم.

فکر می کردم که خانواده، من رو مسؤول این وضعیت می دونن.

اون ها نمی دونن امروز چه کار خواهیم کرد؟

فردا به کجاها می ریم؟

صبحونه و ناهار و شام چی می خوریم و چند بار می ریم دریا؟

اگر بریم آیا پاسخی برای سوال‌ها و اشکال‌های همراه بی حوصله وجود داره؟

چه کسی اون رو آروم می کنه؟

یکی شدن - قسمت سوم

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - (قسمت دوم)

یکی شدن

-----------------------------------------------------------------

مساله اول این بود که کسی که جلو و کنار راننده نشست، آقای مسنی بود که همراه ما شده بود.

از همون ابتدای سفر، نگرانی خودش از اشتباه رفتن مسیر رو به من منتقل کرد.

چشمتون روز بد نبینه، به هر دوراهی و تقاطعی می رسیدیم، باید توضیح می‌دادم که چرا به این جا پیچیدم و از راه یا راه‌های دیگه نرفتم؟

من چند بار سعی کردم که توضیح بدم ولی هم اعصابم خرد می شد و کم کم بیشتر حواسم پرت می شد و یکی دو تا خیابون رو اشتباه پیچیدم و همین باعث شد کمی دیر از شهر خارج بشیم.

با اشتباه‌های من دیگه سوال های همراه کم‌حوصله‌مون تبدیل به دستور دادن شد:

- از راست برو. می گم از راست برو.

- چرا مستقیم نرفتی؟ مگه تابلو رو ندیدی؟

- چرا سبقت می گیری؟ نمی خواد سبقت بگیری. آروم پشت سرش حرکت کن!!

من دیگه کم آوردم. چند بار اصلا به حرف‌های ایشون توجه نکردم که باعث شد دلخور بشه، ولی دستوردادن‌هاش رو متوقف نکرد!!

یه دفعه یاد GPS عزیزم افتادم. بهش گفتم بذارید من الان مشکل رو حل می‌کنم.

دستگاه رو روشن کردم و مسیریابی رو انجام دادم و راه افتادم. جذابیت یه دستگاه جدید که تا حالا تو ماشین دیده نشده بود، باعث شد همراه ما چند دقیقه ای رو سکوت کنه، اما انگار تو بازی یه نفره برنده شده و حالا رفته مرحله بعد و می خواد 2 نفر رو شکست بده.

باورتون نمی شه، شروع کرد به زیر سوال بردن مسیرهایی که GPS می داد. من تنها کاری که کردم این بود که به حرف هاش گوش ندم. سخت بود ولی باعث شد با خستگی کمتری به مقصد برسم.

یکی شدن - قسمت اول

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مهدی

☜ یکی شدن - ‌(قسمت اول)

داستان

-----------------------------------------------------------------

شما هم قبول دارید که پولی که من بابت خرید و نصب سامانه GPS و مانیتور خودرو دادم، قاعدتا ربطی به #هزینه_سفر هایی که انجام می‌دم نداره، درسته؟

خوب خدا رو شکر. ما سر همین هم مشکل داشتیم.

قضیه از این قراره که تو آخرین سفری که داشتیم، من دوست داشتم خیالم از بابت مسیریابی به کلی راحت باشه و امیدوار بودم بتونم از این مساله که معمولا همه از راننده توقع انجام صحیحش رو دارن، گذر کرده باشم.

به این خاطر که کلی هزینه کرده بودم و سامانه GPS و مانیتور روی خودرو نصب کرده بودم که بتونه این کار رو برای من انجام بده.

خوب حالا این رو داشته باشین...

هفته پیش بود که یه فرصت مناسب برای سفر به شمال برای ما پیش اومد.

ما هم با وجود این که اصلا توی برنامه‌هامون نبود، موافقت کردیم که بریم و قرار شد دو نفر از نزدیکانمون رو هم با خودمون ببریم که خانم و آقایی سن بالا بودند.

همراه شدن این دو عزیز با ما باعث شد که مسایلی هنگام سفر رخ بده که ممکن بود #لذت_سفر رو برای من خیلی خیلی کاهش بده.

البته اشکال از اون بزرگوارها نبود.

حالا براتون تعریف می‌کنم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مهدی

✍ ‌خدمات

-----------------------------------------------------------------

هیچ کس بجز اون کسی که لااقل یک بار به یه اقامتگاه رفته باشه و از نزدیک با تمام شرایط اون اقامتگاه آشنا باشه نمیتونه مشخصات دقیقی از اونجا رو ارائه کنه.
این رو به این خاطر میگم که تو آخرین سفری که با خانواده به شمال رفته بودیم ( و یه بچه کوچک و دو نفر سالمند همراهمون بودند ) ، به یه سری مشکلات برخوردیم که به هیچ وجه با مطالعه مشخصات اون اقامتگاه توی سایت و با دیدن عکس هاش نمیشه به اونها پی برد .
از جمله صحت کارکرد سیستم گرمایش اونجا یا امکاناتی از جمله آسانسور .
برای همین ترجیح میدم اینبار که خواستم به سفر برم و یه اقامتگاه اجاره کنم ، حتماً از طریق سایتی اقدام کنم که تعهد داده باشه تیم کارشناسی خودشون یک بار از اون اقامتگاه بازدید کرده باشند و چک لیست دقیقی از اونجا رو تو سایتشون ارائه داده باشند .

باماگرد این خدمات رو ارائه میده

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میثم

« همایون رهبر » قسمت پنجم

-----------------------------------------------------------------

- تحصیل. چرا تحصیلات خودت رو ادامه نمی دی؟ تو آدم فهیمی هستی.

- آها! تحصیلات بیشتر فعلا مانع این چیزی می شه که الان من دریافت می کنم. ما می دونیم که از هر سفر چقدر باید لذت ببریم و این هدف رو در هر سفر با هم تعقیب می کنیم. در بیشتر مواقع ما #برنامه_پیشنهادی_سفر سایت گردشگری رو تغییر می‌دیم! ولی باور کنید بیشتری لذت رو توی راه برگشت حس می‌کنیم. وقتی تجربه جدید و موفقی رو که داشتیم در سکوت مسیر برگشت مرور می کنیم».

دو سه تا مشتری اومدن به سمت میزِ همایون.

انگار تا الان داشت با اونها صحبت می کرد، با همون لحن ادامه داد: «سلام قربان! خوش اومدید، باید این پیرهن سرخابی رو روی تن آقا پسرتون امتحان کنید. نکنه اومدید شلوار بخرید...».

من فاصله گرفتم. متوجه نگاه های بقیه همکارا روی خودم می شدم، ولی هنوز به این فکر می کردم که این همه فلسفه و نظم و دقت و حتی زیبایی برای تنظیم صحیح مسیر زندگی خود و خانواده از کجا اومده؟

اون مگه از سفرهاش چی دیده که این قدر با آب و تاب از اونا تعریف می کنه؟

من این همه مسافرت تفریحی و غیرتفریحی رفتم، ولی تصاویری که اون برای من ترسیم می کرد، برای من کاملا بدیع و تازه بود.

‌فرق ما چیه واقعا؟؟

همایون رهبر -  قسمت چهارم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حمیدرضا

◆ ‌سفر تجربه ‌◆

-----------------------------------------------------------------

پارسال عید که رفته بودیم مسافرت ، برای اقامتمون از یکی از سایت های اجاره ویلا ، یه اقامتگاه مناسب رو رزرو کرده بودیم .

قرار بود 5 روز اول عید رو شمال باشیم و بعدش به سمت مشهد بریم
دو روز اولش همه چیز خیلی  خوب بود ، چون هم ابتدای سال جدید بود و بساط سبزی پلو با ماهی تازه شمال به راه بود و هم بازار عیدی گرفتن داغ بود
ولی از روز سوم به بعد بود که دو سه نفر از تیم بیست نفره ای که رفته بودیم گفتند یه مقدار از پولاشون گم شده
خب جو خیلی بدی به وجود میاد تو ان موارد چونکه بالاخره ممکنه آدم مورد اتهام ولو قضاوت ذهنی قرار بگیره 
ناگزیر کار به پلیس و کلانتری کشید و عملاً از روز سوم به بعد دیگه سفرمون ، سفر نشد.

آخر سر هم برای ماها معلوم شد همون کسی که بعنوان مالک ویلا کلید داشته ، یه دستکجی هایی کرده ولی چون امکان ثابت کردنش نبود ، کار به جایی نرسید .
البته تنها حسن این ماجرا این بود که از این به بعد از سایتی ویلا اجاره کنیم که مطمئن باشیم  در این موارد و موارد مشابه مسئولیت پذیر باشند .
درضمن پیام اخلاقیش هم این بود که ذهنیتمون رو نسبت به قضاوت‌های نابجا اصلاح کنیم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم

« همایون رهبر » قسمت چهارم

-----------------------------------------------------------------

راست می گفت.

من هم سالی به 12 ماه با ناهید و سهراب، همسر و پسر 7 ساله‌م تو جاده ها بودیم به گشت و گذار، ولی نه سفر رفتن هامون برای کسی جذاب بود و نه برنامه زندگی مون اون قدر منظم بود که کسی بخواد بشنوه چه برسه به این که بخواد مثل ما باشه.

کم نیاوردم ولی دستم رو شده بود. باید یه حرکتی می زدم.

صدای خودم رو صاف کردم و گفتم: «همایون! بچه ها می گن یه نظم فوق‌العاده ای تو زندگی‌ت داری. چطوره که این نظم و ترتیب رو خرج درس خوندن و پیشرفت کردن نمی کنی»؟

باز هم بدون مکث جواب داد. کاملا معلوم بود که سوال های تکراری آدم های متعجب و علاقمند رو جواب می ده.

- جناب سعیدی! من به اندازه کافی تا این جای زندگی‌م درس خوندم. من 39 سالمه و کاردانی حسابداری خوندم. اما ببینید، چیزهایی که الان در سفرها و موقع اجرای #برنامه_سفر یاد می گیرم، دست کمی از درس و تحصیل برای من نداره، البته نظر دخترم، پسرم و البته همسرم هم همین هست. شاید جالب باشه بدونید که ما همدیگه رو تو سفر و توی تلاش برای #بیشتر_لذت_بردن_از_سفر بهتر پیدا می کنیم و همیشه در زمان بازگشت به خونه، آدم هایی هستیم که می تونیم با شادابی بیشتری با هم تعامل کنیم. راستی سوال شما چی بود؟...

همایون رهبر -  قسمت سوم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
حمیدرضا