داستان

---------------------

مثل خیلی از گروه های دوستان که حتما همه شما یه روزی از بودن درون اون‌ها خوشحال بودید ولی الان سال هاست که هیچ کدوم از اون ها رو ندیدید، ما هم دیگه احساس کرده بودیم که به پایان خط رسیده بودیم. البته ما فعلا نمی تونستیم از هم جدا بشیم. یه جورایی به هم گیر کرده بودیم.

سلطان! اسم کسی بود که همیشه به ما حکومت می کرد. ما گروهی آدم با انگیزه و با روحیه بودیم، ولی به شکلی بسیار رضایت‌بخش شکل داده شده بودیم برای این که سلطان به ما حکومت کنه. البته این حکومت در یه مهاجرت و به دور از خونه و کاشونه شکل می گرفت.

ما 9 نفر بودیم. سه تا خونواده دو نفره و 3 تا پسر متشخص. همه خانم ها خونه دار بودن. یکی از پسرها دندون‌پزشک بود، دو تای دیگه تو بازار پوشاک بودن و ما چهار تا مرد متاهل، همه کارمند بودیم؛ توی بانک، شرکت خصوصی پیمانکاری و اداره کارگزاری بیمه. سلطان یکی از پسرهای بازاری بود. من هم کارمند کارگزاری بودم. این‌ها توی شهر که بودیم معنی داشت. وقتی میومدیم سفر، یه سلطان داشتیم و 8 تا فرمان‌بر. این که از این شرایط لذت می بردیم یا نه خیلی برامون مهم نبود. این طوری شکل داده شده بودیم. اصلا به این فکر نمی کردیم که ممکن باشه ترکیب 8 نفره روزی در سلطان بودن سلطان شک بکنن