سکوت مرموز


همیشه وقتی از سر کار میومدم و کلید رو توی قفل می چرخوندم، پسرم می دوید و میومد پشت در و دستش رو دراز می کرد و می گفت: «چی خریدی برام؟» امروز اما خبری از این بازی تکراری نبود.

روی مبل نشستم. دست همسرم رو گرفته بود و دوتایی اومدن پیش من نشستن. همسرم ساکت بود. انگار قبلا متقاعد شده بود. پسرم شروع کرد:

- من می دونم یک ماه دیگه سالگرد ازدواج شماست

- علیک سلام، خوب که چی؟

- من «فیلبند» رو انتخاب کردم. البته انتخاب سختی بود ولی به کمک #باماگرد انجامش دادیم!

- فیلبند دیگه چیه؟

- چی نه، بگو کجاست.

- خوب، کجاست؟

- یه روستای زیبا نزدیک شهر بابل تو مازندرانه.

- حالا چرا فیلبند؟

- به خاطر یه چیزی که تو نمی دونی. ما باید بریم اون جا!!

و من هر چی به او و همسرم اصرار کردم چیزی نگفتن. تنها راه این بود؛ رزرو کردم تا بفهمم.