یکی شدن قسمت چهارم

-----------------------------------------------------------------

بدون این که حرفی بزنم یا از کسی بخوام، شروع کردم به آبجوش درست کردن و دم کردن چایی.

باز باید توضیح می دادم:

- برای چی الان آب جوش می ذاری؟ تو فلاسک هنوز چایی مونده ها.

توجه نمی کردم. برای این که بی ادبی نشه گفتم می خوام چایی تازه بخورم.

رفتم بیرون قدم زدم و وقتی برگشتم که فکر می کردم چایی دم اومده. چایی رو ریختم و قند رو برداشتم:

- چرا با قند می خوری؟ با شکلات بخور.

- ممنون. فرقی نداره.

- چرا؟ اتفاقا خیلی فرق داره.

- بله درسته. ممنون. با قند می خورم.

چایی و قند رو برداشتم، سررسید و خودکارم رو از کیفم درآوردم و زدم بیرون.

رفتم سمت همون ساحلی که می دونستم سر و صداش برای من معنی سکوت داره و بستر فکر کردن رو برام فراهم می کنه.

موج های دریا که به ساحل می رسن، صداهایی دارن که خیلی سریع با صداهایی که فکر می کنی باید بشنوی هماهنگ می شن و این یعنی سکوت.

در این حالت بودم که فهمیدم به دنبال حل مشکل به هم‌ریختگی اوضاع سفرم هستم.

فکر می کردم که خانواده، من رو مسؤول این وضعیت می دونن.

اون ها نمی دونن امروز چه کار خواهیم کرد؟

فردا به کجاها می ریم؟

صبحونه و ناهار و شام چی می خوریم و چند بار می ریم دریا؟

اگر بریم آیا پاسخی برای سوال‌ها و اشکال‌های همراه بی حوصله وجود داره؟

چه کسی اون رو آروم می کنه؟

یکی شدن - قسمت سوم