-----------------------------------------------------------------
این زاویه که بین من و اون آقای مسن محترم ایجاد شده بود، آروم آروم خیلی بیشتر شد.
تا رسیدیم این بحث مطرح شد که الان بریم دریا یا بعدا؟
می دونستم که اگر من بگم بعد از مقداری استراحت، اون می گه نه الان بریم همون جا استراحت کنیم.
چون محلی که ما رفته بودیم آلاچیق هایی نزدیک ساحل داشت که می شد اون جا دراز کشید و با صدای آروم امواجی که روی شن ها خیز بر می دارن، خستگیها و اعصاب خردیها رو فراموش کرد، می شد ناهار رو هم همون جا خورد.
اگر هم می گفتم بریم دریا، مطمئن بودم که خواهم شنید:
- الان خسته ایم. گرسنه ایم. چه عجلهای دارین مگه؟ سه روز اینجاییم بابا.
این که در هر مسالهای بدون این که آقای مسن و با تجربه حرفی بزنه، قبلش کابوس دوگانگی مرتب من رو آزار می داد و نمی ذاشت حرف بزنم، باعث شده بود که من ابتکار عمل رو از دست بدم و اتفاقهایی بیفته که اصلا نظر من در اون ها لحاظ نشده بود.
می دونستم وضعیت برای همسر و بچههای من هم از همین قراره، چون اون ها هم باید برای هر کدوم از اعمالشون توضیحاتی ارایه می دادن.
باورم نمی شد که یه سفر به این شیرینی که برای ما مثل یه سورپرایز بود، به دلیل مساله ای به این پیش پا افتادگی برام مثل زهر مار شده بود.
مثل همه آدم هایی که احساس ضعف مفرط می کنن، اول تلاش کردم ببینم چه اشکالی درون من باعث این وضعیت شده.
این که همراه ما آدم فضول و پرصحبت و بی حوصلهای هست، مدام تمرکزم رو به هم می زد.
باید تلاش می کردم اشکال رو به خودم برگردونم.
این طوری می تونستم اون آقا رو هم مدیریت بکنم.