یکی شدن

-----------------------------------------------------------------

مساله اول این بود که کسی که جلو و کنار راننده نشست، آقای مسنی بود که همراه ما شده بود.

از همون ابتدای سفر، نگرانی خودش از اشتباه رفتن مسیر رو به من منتقل کرد.

چشمتون روز بد نبینه، به هر دوراهی و تقاطعی می رسیدیم، باید توضیح می‌دادم که چرا به این جا پیچیدم و از راه یا راه‌های دیگه نرفتم؟

من چند بار سعی کردم که توضیح بدم ولی هم اعصابم خرد می شد و کم کم بیشتر حواسم پرت می شد و یکی دو تا خیابون رو اشتباه پیچیدم و همین باعث شد کمی دیر از شهر خارج بشیم.

با اشتباه‌های من دیگه سوال های همراه کم‌حوصله‌مون تبدیل به دستور دادن شد:

- از راست برو. می گم از راست برو.

- چرا مستقیم نرفتی؟ مگه تابلو رو ندیدی؟

- چرا سبقت می گیری؟ نمی خواد سبقت بگیری. آروم پشت سرش حرکت کن!!

من دیگه کم آوردم. چند بار اصلا به حرف‌های ایشون توجه نکردم که باعث شد دلخور بشه، ولی دستوردادن‌هاش رو متوقف نکرد!!

یه دفعه یاد GPS عزیزم افتادم. بهش گفتم بذارید من الان مشکل رو حل می‌کنم.

دستگاه رو روشن کردم و مسیریابی رو انجام دادم و راه افتادم. جذابیت یه دستگاه جدید که تا حالا تو ماشین دیده نشده بود، باعث شد همراه ما چند دقیقه ای رو سکوت کنه، اما انگار تو بازی یه نفره برنده شده و حالا رفته مرحله بعد و می خواد 2 نفر رو شکست بده.

باورتون نمی شه، شروع کرد به زیر سوال بردن مسیرهایی که GPS می داد. من تنها کاری که کردم این بود که به حرف هاش گوش ندم. سخت بود ولی باعث شد با خستگی کمتری به مقصد برسم.

یکی شدن - قسمت اول