داستان

-----------------------------------------------------------------

یه روز بعد از ناهار که کمی خلوت تر بود و اون داشت قفسه هاش رو مرتب می کرد، رفتم پیشش و به نحوی که مانع انجام کارش نباشم و البته روابط سلسله مراتبی رو به هم نزنم صحبت رو شروع کردم: «چطوری همایون؟ چند وقته می خوام یه چیزی ازت بپرسم».

- خوبم جناب سعیدی ممنون. بفرمایید.

- می خواستم بپرسم چطور می تونی هر ماه سه چهار تا سفر بری؟ چطوری برنامه ت رو هماهنگ می کنی؟»

همایون اصلا فکر نکرد. سریع گفت: «من هر ماه سه چهار تا سفر نمی رم، یعنی این طوری نیست.»

- پس چطوریه؟

- من هر دو هفته یه بار به یکی از شهرهای نزدیک تهران می رم. هر ماه یه بار می رم شمال و هر دو ماه یه بار می رم یکی از شهرهای سمت کویر، هر سه ماه هم دو تا سفر به شهرهای بندری جنوب دارم که یکی‌ش البته دیدار اقوام هست. در سال هم یه سفر اکتشافی دارم برای پیدا کردن جاهای جدید...»

حرفش رو قطع کردم...

همایون رهبر - قسمت نخست